جنگل سیاه



من انقدر به دنیایِ خودم عادت کرده بودم که وقتی تو یه جمعی بودم همه سلول های تاریکم مثل بمب منفجر میشدن و انقدر سروصداهای مغزم زیاد میشد که فقط میخواستم فرار کنم بدوم بی مقصد فقط بدوم

گاهی وقتا انقد از دنیام و تاریکی هاش خسته میشدم که فقط میخواستم دو دستی آدمایِ دنیامو نگه دارمحس جنون بهم دست میدادمیخواستم کله مو بکنم بندازم دور

کلمه ها

خودم

دوست دارم خودمو رها کنم

رویاهامو

و متلاشی بشم

من زندگی رو نمی فهمم .

ا ی ن ح س ن ف  ر ت م

چشامو ببندم و تو هیچ دنیای دیگه ای بیدار نشم

بیشتر از هر چیز دیگه ای از خودم خسته ام

بد خسته ام.


نیرو هایِ تاریکی که تک تک سلول های بدنمُ تسخیر کردن منی که هنوز کلی با آرمان هاش فاصله دارهمن برات ننوشته بودم از همه اون روزایی که دوست داشتم به خودم آسیب بزنم تو تک تکِ لحظه هام. برای زودتر تموم شدنمچشمامو رو هر چه نور بود گرفته بودمهِی هر روز درختای  جنگل سیاه ذهنم بزرگتر می شد و با آسیب زدن به خودم از هر چیز خوش حال کننده ای دوری می کردم ولی هیچ چیز خوش حال کننده ای برام وجود نداشتهمه لحظه هام طوری می گذشت که نباید انقد گذشت که همه سلول های ذهنم تاریک شدن تو تک تک اون سلول ها یه تیکه از من زندانی بوداز زندگیِ واقعی هر روز دورتر می شدمراستش اون دنیایی که توم بود پر رنگ تر و واقعی تر از همه لحظه هایی بود که می گذروندمدیگه نمیخواستم هیچ نور کور کننده ای روهمه سلول هام تاریکی رو می بلعیدن و بزرگتر میشدنمن از آسیب زدن به خودم و رنج کشیدنم لذت می بردم این چیزی بود که من رو خوشحال می کردشاید مضحک به نظر بیاد ولی برام عین واقعیت بود و هستتک تک این چیزایی که بود هستهنوزم هست



قدماش نامیزونه هی راه میره میشینه  
میترسه گریه میکنه اشکاشو پاک میکنه باز راه میره
داد میزنه ولی فقط صدایِ خودشو میشنوه هیچ صدایِ دیگه ای نیست
هیچ نجات دهنده ای نیست پاشو اشکاتو پاک کن و بگو زندگی ادامه داره . این زندگیِ لعنتی ادامه داره .


از گریه خفه بشی ولی نتونی گریه کنی نتونی اشک بریزی نتونی داد بزنی کم آوردمنتونی داد بزنی خسته ام

اشکاتو گریه هاتو فریاداتو قورت میدی و سرکوب میکنی 

فوبیاهات هی ریشه بدونن تو مغزت 

ریشه تک تک اون درختا گلوتو فشار بده ولی بازم بگی ادامه بده من قوی باش من.


این روزا ضعیف ترین و افسرده ترین نسخه از خودم هستم فقط این نیست که حس کنم خیلی پر رنگ و واقعیه
حمله های لعنتیِ عصبی حمله های عصبیِ لعنتی
دوست دارم چشمام رو ببندم و تو هیچ "هیچ" دنیای دیگه ای بیدار نشم
این هیچِ خیلی برام مهمه خیلی


شبیه یک درخت ریشه دار
پاهاش سفت چسبیده بود ته مرداب.تقلاهاش هیچ فایده ای برای نجاتش نداشت
می خواست هِی دور شه ولی چرا تلاشاش برای دور شدن بی نتیجه بود؟!!
همه واژه های ذهنش برای بیان هر چیز دیگه ای خفه شده بودن ذهنش پر شده از واژه های خاکستری و تاریکتغییر چقدر سخت شده بود
اون هر شب فوبیاهاش رو قورت می داد نباید کابوس می دید؟!
خسته از دغدغه های پوچ و عبث اطراف
اون داشت تو تاریکیش دفن می شد
دفن می شد؟!
یعنی هنوز دفن نشده بود؟!!
نمی دونم من هیچی نمی دونم
حتی ذهنش بهش اجازه نوشتن خیلی از کلمه هارو نمی داد
اون داشت تو تاریکیش خفه می شد
خفه می شد؟!
یعنی هنوز خفه نشده بود؟!
از سرکوب شدن واژه های ذهنش رنج می کشید
رنج می کشه
رنج می کشم.


حباب های خاکستری ذهنم هر روز بیشتر میشن انقدر که دیگه پر شدمتصویرای گنگی که تو ذهنم آزارم میدنفوبیاهام
چقدر این روزام خفه کننده سحتی خندیدنم درد دارهانقدری که موقع خندیدن انقباض تک تک سلول های صورتمو حس میکنم
حس میکنم.
حس میکنم یکی از تو داره چنگ میکشه رو صورتم
هی دندوناتو رو هم فشار بدی گریه ات نگیره
سر دردای تموم نشدنیمو منی که تموم نمیشه
آلپرازولامایی که دارن تموم میشن و بسته های تموم شده ای که قایم میشن و منی که حتی فوبیای اینو داره یکی پیداشون کنه
حتی فوبیای اینو داره یکی پیدا کنه منه لعنتیِ افسرده خاکستری رو تو این جنگل سیاهحتی اینجا هم واژه های لعنتیِ ذهنم سرکوب میشن.
اصن پیدا شم به درک.
همه ‌چی به درک.
ب
ه
دَ
رَ
ک.


حس می کردم هیچ تعلقی به این زنده گانی ندارم 
پوچی در تک تک سلول هایم نفوذ کرده بودو مرا میلی نبود به ادامه راه من تمام آنچه که حتی می توانست اتفاق بیوفتد را دیده بودم
دخترک تاریک درونم دستهایش را دور سرش گرفته بود و فریاد می زد ولی چطور می توانست از صداهایِ سرش خلاص شود؟! 
حس های پوچ و مبهمی که نمی فهمیدم شان در تمام سوراخ های مغزم رسوخ کرده بودند حس می کردم برای این جا نیستم خودم را یک موجود عبث و بیهوده می دانستم و هیچ حس تعلقی در من نبود . لبانم از فریادهای سرکوب شده ی ذهنم دیگر حتی دستور لبخندی را اجرا نمی کردند دوست داشتم چشم هایم را به روی هر چیزی ببندم
حالم مثل این بود که تمام راه های رفته و حتی نرفته را رفته باشم و خسته شده باشم خسته ام از آن که می خواهم باشم نیز خسته ام بد خسته ام.


من دیگه چشم هام رو نمی بستم
برای اینکه واقعیت های دنیام رو نبینم چشامو نمی بستم
دو دستی خودمو هل داده بودم وسط همه اتفاقا
هیچ چیزی تغییر نمی کرد ، هیچ چیزی تغییر نمی کنه اینکه هر روز چشمات تصویرایی رو ببینه که همشون منزجرت میکننخفه میشی خفه ت میکننپراتو می چینن، و هنوز خوب نشدی باز می چیننشونو تو میشی تاریک ترینِ خودت با کلی حسِ بد.


تصویرهای سیاه و تاریکی که در مغزَت می لولن
کله ات که از حجم هر خبر و اتفاق بدی هشدار انفجار می دهد،
تاریکی هایی که در خودت خفه می کنی
و دنیایِ متفاوتت.
انقدر متفاوت که از ترس درک نشدن و طرد شدن به زبان نمی آوری هیچ کدام از ابعادش را !!
و مغزی که تک تک سلول هایش در آهنگ های متال حل می شود


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها